درب قلبش را بسته است
درست مثل چشمانش
مردی که تمام دنیای ب*اران است
صدای قدمهایش می آید
از دورترین نقطه قلبم
ازهمانجا که طپشهای نامنظمش
نوید عشق می دهد
نوید لمس دستانی که مرحمند
بر زخمهای گذشته ام
ب*اران
گفت به امید دیدار
می گویم لعنت به دیداری که تورا از من جدا کند
گفت بفهم مرا
می گویم لعنت به من که جز عشق هیچ نمیفهمم
ودیگر هیچ نگفت
من ماندم و هزار حرف ناگفته
من ماندم و چشمانی مانده در حسرت
من ماندم و انتظاری به بلندای زندگی، به سختی مرگ
ب*اران
رفیق کسی ست
که صدای پای تنهایی ات !
همه ی زندگیش را
به آشوب می کشد . . .
دوستت دارم زیاد،
اما نــمی گــویم به تــو!💕💕
چون که عاشق بعد از این اقرار
تنها میشود...!💕💕
مـگـر چـمـدانـت چقدر بود..
که
تمــام
"زنـدگـی" ام را
با خودت بردی..
روزهای هفته از دستم در رفته اند
مهم نیست چند شنبه است!
تاریخ من
فاصله دیدن تو میان چند شنبه هاست... !
چه سخت است
مرور خاطراتی که خط به خطش
مرا به قعرناامیدی می کشاند
درتمام این راه تو بازی کردی و من بازی خوردم
من عاشقانه راه پیمودم وتو نقشه هایت را پیاده کردی
مات و بی روح حماقتم را مرورمیکنم
بـــــ*اران
❃
جملات عاشقانه و زیبا
سالهاست که با بی کسی هایم هم آغوشم
و این انتظارلعنتی ..........
میدانم که دیگر به توختم نمی شود
توهم بی من خوش باش
بــــــــ*اران
این پیغامی ست...
از سمت تنهایی دلم...
برای...
روح بی خیال ذهنت:
مغرور بمان ؛
نیا...!
تا من شاعری کنم با عاشقی ام.
می ترسم آنقدر دیر کنی...
که نبودنت را بیشتر از..................
خودت بخواهم.
ببخش خودت را
برایِ تمامِ راه های نرفته؟
برایِ تمامِ بی راه های رفته
ببخش ،بگذار احساست
قدری هوایی بخورد ...
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
تنها کافیست خودمان باشیم !
که خود را برای تمامی ِ این بی راه ِ رفتنمان ببخشیم
و به خودمان بیائیم
تا خدا تمامی ِ درهای که به خیال ِ باطلمان بسته را به رویمان باز کند.
خطاهایت را بشناس
آنها را پذیرا باش
و تنها بین ِ خودت و خدایَت نگهشان دار
این دنیا نامحرم بد دل
نامحرم نامروت زیاد دارد!
تا دست خدا هست؛ تا مهربانیش بی انتهاست
تا می گویی خدایا ببخش
به دورت می گردد و می بوستت و می گوید جانم چه کرده ای مگر؟
دیگر تو را چه نیاز به آدمها ؟
تنها خودت باش و
زیبا بمان
و بگذار با دیدنت
هر رهگذر ِ ناامیدی
لبخندی بزند
رو به آسمان
و زیرِ لب بگوید :
هنوز هم می شود از نو شروع کرد ... !
هنوزهم دنیا با من سر ناسازگاری دارد
هنوز هم ساز ناکوک می نوازد
و من تنها و بی هیچ پناهی
می رقصم باهرسازَش
چون مترسکی تنها درمیان مزرعه
و لبان این مترسک مثل همیشه پر از لبخند است
و چشمانش
مات نگاه می کند بدون هیچ احساسی
نه خشم نه عشق نه شادی نه نفرت
گویی میخواهد بگذرد وتمام شود
به امید روزی است که از پا بیافتد
ومزرعه دارتن فرسوده اش را
درگوشه ای رها کند
بــــــــ*اران
❃
eshqam.ir